گفت به مکه می روم...
چند سالی بود مرتب می گفت دلم مکه می خواد، ساکش رو قبلا بسته بود. کوله باری نداشت جز یاد و خاطر هر آن که می شناخت، باید برای تک تک افراد دعا می کرد، برای بچه هاش، نوه هاش، عروسها و داماد ها، نه فقط این ها؛ همسایه های قدیم، فامیل دور و نزدیک هم باید دعا می کرد، رفته ها رو هم از یاد نمی برد. عادت همیشگیش بود. از قدیم ها زیاد برامون می گفت، از اینکه بچه هاش رو با سختی بزرگ کرده، از قالی بافتن هاش، از مهمانداری هاش و... از محبت هایی که به غریب و آشنا کرده بود و از محبتای فامیل خصوصا برادرهاش... از اینکه برای دنیا آوردن بچه های فامیل به هرکجا که می گفتند هر جوری که بود می رفت. یکبار ازش پرسیدم بی بی پول هم می گرفتی ، با تعجب گفت نه مادر من برای پول این کار رو نمی کردم.
دعاهاش هم قشنگ بود و ویژه،خصوصا وقتی براش کاری انجام می دادیم،ورد زبونش این ها بود:
مادر چادر عصمت حضرت زهرا(س) روی سرت!
مادر قرآن رو سرت وایسته!
مادر سیر بایه بشی!
تو قربون صدقه رفتن و محبت کلامی کم نمی ذاشت:زنگ که می زدیم می گفت:الو جانم، می پرسیدیم بی بی بهتر شدی؟ می گفت: خداکنه شما خوب باشین،شما که خوب باشین منم خوبم. میگفتیم بی بی دعامون کن، می گفت من همیشه براتون دعا می کنم، صلوات می فرستم.
همه رو دوست داشت خصوصا بچه ها رو، حتی اگه یه هفته هم کنارش می موندیم وقت رفتن گریه می کرد.
با فرزند شهیدش حرف زیاد داشت ، روز و شب رو به قاب عکسش باهاش درد دل می کرد. غصه ی همه رو می خورد، ده دوازده سالی بود که از درد پا رنج می کشید و روز به روز افتاده تر شد تا اینکه دیگه توان سوار شدن بر ویلچر رو هم از دست داد. یک دعای همیشگی داشت: خدایا در برابر بچه هام خوار نشم. در طول سال چند ماه خونه ی بابا بود و چند ماه خونه ی عمو. خونه ی بقیه ی بچه هاش کمتر می موند ،چون دوست داشت همیشه دورش شلوغ باشه و خونه پر رفت و آمد باشه.هر کدوم از ما که از خونه می خواستیم بیرون بیاییم می گفت مادر تو که بری خونه دیگه آبادی نداره.
روزهای آخر گاهی اطرافیان رو میشناخت و گاهی نه، یک بار عکس فرزند شهیدش رو آوردند و پرسیدند: بی بی این عکس رو میشناسی؟ گفت: نمی دونم کیه اما می دونم که یکی از بچه هامه و هر روز میاد میگه مادر کاری داری بگو برات انجام بدم.
روزهای آخر گاهی ناله می کرد آن هم می گفت: یا الله ، یا حسین
شب جمعه بود، ازدور و بری ها پرسید بقیه ی بچه هام کجان؟ چرا نیومدن؟ گفتند: نگران نباش صبح همه می آن، گفت من دارم می رم مکه،بچه ها با شیطنت گفتند بی بی ما رو هم می بری؟ اونی که هیچ وقت سفر رو بدون بچه هاش دوست نداشت،این بار گفت: نه!
دقایقی به اذان صبح حاجی شد. برای همیشه پرواز کرد، دنیا و سختیاش رو گذاشت و رفت. هیچ کس رفتنش رو دوست نداشت، فردا صبح همه ی بچه هاش اومدن حتی اونایی که دور بودن، اما دیگه بی بی نبود که از دیدنشون گل از چهره ش بشکفه و قربون صدقه ی بچه ها بره.
خدایا او رفت و ما ماندیم با دلی تنگ از خاطره های قشنگ با بی بی بودن، ما هم فرزندان اوییم که با یادش هنوز فشاری بر قلبمون احساس می کنیم و ناباورانه عکسش رو نگاه می کنیم و همه به هم می گیم اصلا باورم نمیشه.
خدایا به حق صاحب الزمان همنشین خانوم فاطمه ی زهرا(س)قرار بده.
خدایا تنها تسکین قلب ما اینه که بدونیم جایگاهش الان نزد ائمه(علیهم السلام) هست.
اینم لینک یک حرکت فرهنگی که با رفتن بی بی آغاز شد.