زهره گلیزهره گلی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

یکی یه دونه زهره دردونه

سرانه پارک

چند شب با خانوم کوچولو رفتیم پارک.... بهشم خیلی خوش گذشت، اگه گفتین چرا؟! تو پرانتز بگم: (یه وقت فکر نکنین دختر من زور  زیاده ها!!!) دخترم فقط تصمیم داشت از سرانه ی پارک خودش استفاده کنه برا همین یه سرسره رو متعلق به خودش می دونست و دوست نداشت کسی وارد سرانه ش بشه، به نظر شما اشکالی داره؟! عکس مالکیت: ببین کنار سرسره ام عکس انداختم تا به همه نشون بدم، بفهممن مال خودمه! همچین 4 دست و پا می رفت بالا و بعدم خودشو ول می کرد عقبکی بیاد پایین و در عین حال آوازم می خوند که هرکی میومد اونجا ذوق می کرد و فکر استفاده از اون سرسره از سرش می پرید.... اینم شب قیلش قبل از کشف سرسره مذکور!!! ...
31 تير 1392

آتلیه مامان 9 ماهگی

عمــــــــــــــــــــــــــرم تویــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی! بازم هست، بریم ادامه مطلب.... اینجا رفته بودیم به روستای سرسبز دلفارد خونه خاله ی مامان... خودم قربون اون چشاتم... دیوونه ی اون نگاتم.... فدای خنده هاتم... عاشق اون لباتم... ایلیا، زینب، زهره نوش جان عزیزم... مامان چرا تو دهنم جاش نمیشه؟! به زورم که شده باید جات بدم به دخترم: آتلیه ی خدایی ات سرشار از عکسهای زیبا !!!   ...
11 تير 1392

یا اولیا الله چشم دلتان روشن!

ما معتقديم که عشق سر خواهد زد بر پشت ستم کسي تير خواهد زد سوگند به هر چهارده آيه نور سوگند به زخم هاي سرشار غرور آخر شب سرد ما سحر مي گردد مهدي به ميان شيعه برمي گردد اللهم عجل لوليک الفرج  و العافيه و النصر و اجعلنا من خير اعوانه و انصاره و المستشهدين بين يديه... خدایا فرزندانمان و نسل پدر و مادرمان را یاور قائم آل محمد قرار بده...       ...
3 تير 1392

سفر علمی

  هفته اول خرداد بود که با دخمری به همراه مامان بزرگ (مامان بابا) رفتیم برا امتحانای من. شکر خدا به خیر و خوشی گذشت و با وجود مامان بزرگ دغدغه زهره رو نداشتم (دستش درد نکنه). هرچند  امتحانام کمی مشکل بودن اما با آرامش گذشتن.با دو نفر از دوستام با هم درس می خوندیم و  یه وقتایی که خسته می شدیم می زدیم به گردش... سفرنامه تو راه یه بهار خانوم  میومد پیش زهره، که.... تصمیم گرفت زهره رو نقاشی کنه... خیلی شبیه ان نه؟! خانه زیبای دانشجویی ما.... گردش های دسته جمعی... زیارت قبول گلم عجب نعمت بزرگیه کالسکه اینم دخمری که ی...
30 خرداد 1392

بازی وبلاگی

بالاخره امتحانای من تموم شد و البته به خیر و خوشی گذشت شکر خدای مهربون،  با تشکر از  مامان طهورا جون و مامان حنانه زهرا جون  بابت دعوت به بازی...   سه تا دوست عزیزی که می خوام دعوت کنم: 1- آبجی گلم مامان ضحی نازی 2- مامان فاطمه ناناز 3- مامان  فاطمه خانوووم  پیش نوشت: آبی ها شوخکی  سبزها راستکی بزرگترین ترس در زندگیت؟ سوسک عاقبت به خیر نشدن اگه 24 ساعت نامرئی می شدی چی کار می کردی ؟ ریا می شه نمی گم.... سوالای امتحانامو کش می رفتم... اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یه آرزو بین 5 الی 12حرف داشته باشه  ...
27 خرداد 1392

دلبری های 8 ماهگی

سلام، این روزا فکرم چندین جا کار می کنه، چند روز دیگه امتحانام شروع میشه هنوز درست درس نخوندم، مقاله م مونده و کلی کار داره، یکی از دوستانم  مریضه و ناراحتشم(لطفا براش دعا کنین)، هنوز برا امتحانام کسی رو پیدا نکردم از زهره مراقبت کنه، باید پست 8 ماهگی رو یه هفته زودتر بنویسم .... اما خب چه میشه کرد زندگیه و هوار تا بالا و پایین! وجود زهره خانومو عشق است! وای خدا واقعا تازه پی بردم این که بابام به نوه هاش میگه "رفع خستگی" یعنی چی!   شکلک نوشت: تو یه دست ضحی یه دست هم زهره!!! هزار تا دل مشغولی هم که داشته باشی یه لبخند فرزند دلبند، یه ذوق کردنش، یه حرکت جدیدش، یه نگاه مهربونش خستگ...
31 ارديبهشت 1392

همین نزدیکی ها....

دلم تنگ میشه! دلم تنگ میشه برای این روزهایی که با یه مامان گفتنت دلم غش میره، برای این روزهایی که لحظه به لحظه ش از حضور تو رنگ گرفته، برای این روزها که تا صدات می کنم حالا به زهره، دخترم،بچه،جیگر و.... سریع بهم رو می کنی و با لبخند قشنگت  دلخستگی هام رو می شوری!  د لم هر روزت را می خواهد، شاد می خواهد، نزدیک می خواهد، سرشار از بوی خدا می   خواهد، با قلب آرام می خواهد...   سرت را بر پایم بگذار یا روی سینه ام آرام بخواب، آرام اما لبریز، لبریز از مهرم، که پاره ی تنم هستی، بخشی از وجودم،  باش و مایه و بودن باش،   سرلوحه ات را در زندگی این ها قرار بده: ببخش و ...
18 ارديبهشت 1392